واقعه خیبر
که چون حضرت رسالت پناه علیه السّلام متوجه قلاع خیبر شد ارادۀ الهی به مقتضای خواهش حضرت رسالت پناهی به ظهور اعزاز مرتضوی کما هی تعلّق گرفت و در پای قلعۀ قموص چون امر محاصره به طول انجامید و لشکر اسلام از گرما و گرسنگی شکوه نمودند أبو بکر را سردار گردانیده به حرب فرستاد و او جمعی از لشکر اسلام را به دائرۀ حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام سؤال نمود که یا رسول اللّه،با ایشان مقاتله کنم تا مثل ما شوند یعنی مسلمان شوند؟حضرت رسول فرموده که در مقاتله تعجیل منمای برو تا به ساحت ایشان فرود آئی،پس اول به اسلامشان دعوت کن و خبردار کن از حقوق خدا که بر ایشان لازم است و به خدا سوگند که اگر یک شخص را خدای تعالی به واسطه تو به شرف هدایت اسلام رساند،تو را بهتر است از شتران سرخ مو که در راه حق تعالی صدقه کنی.پس زره خود را بر آن حضرت پوشانیده و ذو الفقار بر میانش بست و رایت به دستش داد.پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام قدم در راه نهاد و چون به نزدیک حصار رسید علم را در زمین استوار گردانیده یکی از احبار یهود از بالای حصار آن حضرت را دید پرسید که ای صاحب رایت کیستی و چه نام داری؟ جواب داد که«انا علی بن أبی طالب»؛یعنی منم علی بن أبی طالب.یهودیان آواز برآوردند که«غلبتم و ما انزل علی موسی»؛یعنی به تورات موسی قسم که مغلوب گردیدید.و اول حارث یهودی با فوجی بیرون آمده حرب آغاز نمود و دو نفر از اهل اسلام را شهید کرد،حیدر کرّار به یک ضرب ذو الفقار او را به دوزخ فرستاد.
مرحب که رئیس قوم و برادر حارث بود با جمعی از مشاهیر یهود مسلّح و مکلّل بیرون آمدند وی به کمین برادر پای در میدان نهاد و رجز خواند و آن ملعون از مبارزان مشهور بود و در شجاعت مانند نداشت و در آن روز دو زره پوشیده بود و دو تیغ حمایل کرده و دو عمامه بر سر نهاده و مغفری از فولاد بر سر گذاشته بر سر آن خودی از سنگ بر سر محکم ساخته و نیزهای به دست گرفته که به وزن سه من بود و چون کسی از اهل اسلام را تاب مقابله و مقاتلهاش نبود شاه مردان در مقابلش آمده و در برابر رجز او بر زبان معجز بیان راند که:
أنّا الّذی سمّتنی امّی حیدره منم که مادرم مرا شیر درنده نام نهاد
مرحب روی به گریز نهاد. شیطان به صورت یکی از احبار خود را به او نموده از سبب گریختن پرسید.گفت:
مادرم به خواب دیده بود که شیری به من حمله خواهد کرد و فلان کاهنه گفت از کسی که نامش شیر باشد یا خصلت شیر داشته باشد احتراز کن.شیطان گفت:مگر حیدر نام در دنیا همین یکی است؟یا با تو کسی برابری میتواند کرد که به سخن زنان اعتماد کرده عار فرار را بر خود پسندیدهای؟چون مرحب این سخن بشنید حمیت جاهلیتش دامنگیر شده گول شیطان را خورد و ابلیس با وی گفت:برگرد که من از عقب تو جمعی از شجاعان و ابطال رجال را میفرستم.پس برگشت و دست جلادت از آستین وقاحت برآورده خواست که شمشیری حوالۀ حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام کند که حیدر کرّار ذو الفقار آبدار را چنان فرود آورد که از خود و مغفرش گذشته به قربوس زین رسید!یهودان چون آن ضرب دست دیدند رعبی تمام و خوفی ما لا کلام در دلهای ایشان افتاده ساعتی به تلاش مشغول بودند و چون هفت کس از دلاوران و شجاعان به قتل آمدند باقی روی به هزیمت نهادند و به قلعه گریختند و آن حضرت چون شیر خشمناک از عقب ایشان روان شده یهودان بیباک را به خاک مذلّت و هلاک میافکند تا به در حصار رسیده در را بر کند و بعضی گفتهاند که یهودی،تیغ حواله آن حضرت کرده سپر از دست مبارکش بیفتاد و آنچنان در غضب شده در را بر کنده سپر خود ساخت.
و از جابر بن عبد اللّه منقول است که چون مسلمانان خواستند که داخل قلعه شوند خندق وسیع حایل بود آن حضرت میان خندق رفته آن در را پل ساخت تا تمامی لشکر ظفر اثر گذشته داخل قلعه شدند و حضرت رسالت پناه چون رسید و ملاحظه فرمود که آن در را بر سر دست دارد و مردمان را میگذراند تعجب نمود.
جبرئیل نازل شده فرمود که نظر به ته خندق نما.چون آن حضرت متوجه شد دید که از ته پای آن حضرت تا قعر خندق فاصلۀ بسیار است تعجب حضرت رسول اللّه و لشکر ظفر اثر زیاده شد.جبرئیل علیه السّلام فرمود:تعجب مکنید که ملائکه پرها در هم استوار کردهاند و قدم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بر بال ملائکه است.
و از امام محمد باقر علیه السّلام است که چون در حصار را بجنبانید تمامی آن حصن چنان بلرزید که صفیّه دختر حیّ ابن اخطب از شدت لرزۀ حصار از تخت بیفتاد و رویش مجروح گشت و مردم سایر قلاع چون چنان امر غریب و صورت عجیب مشاهده نمودند فریاد وا ویلا و الامان برآوردند.شاه مردان به امر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله همه را امان داد،اکثر مسلمان شدند.
(در کتب معتبره مذکور است که روزی جبرئیل علیه السّلام در حضور حضرت رسول خدا از روی تعجب در علی علیه السّلام نگاه کرده تبسم فرمود.آن حضرت پرسید:یا روح الامین،منشأ تبسم و تعجب چیست؟فرمود که یا رسول اللّه،مأمور شدم که هفت شهر قوم لوط را به بالا برده سرنگون کنم و من به حدی آن شهرها را بالا بردم که ملائکه آسمان آواز خروسان و سگان ایشان را میشنیدند،پس سرنگون ساختم و در وقتی که امیر المؤمنین شمشیر را بلند ساخته بود که بر مرحب فرود آورد ندا رسید که شمشیر علی را نگاه دار که نزدیک است که اثر آن به ماهی که حامل گاو زمین است رسد،من در رسیده تیغ او را نگاه داشتم آن قدر تعبی که از نگاه داشتن این کشیدم از برداشتن آن شهرها نکشیده بودم،الحال آن امر به خاطرم آمد تعجب کردم. )